دلم لک زده بود برات برای صدای دسته جمعی خوندن عاشقات دم دمای صبح ، وقتی داره از دهنشون بخار درمیاد و زیپ کاپشن هاشونو تا بالای بالا کشیدن. همون موقع که دستاشون توی جیبشونه یا دارن باهاش سینه میزنن. هنوزم دلتنگ همه ی این هام و با شنیدن یه صدا به یادشون آوردم چشمامو بستم و رفتم اون دور دورا ........
تازه برگشته بودم که عکس کیف بچگیامو دیدم البته تو استوری بعد و یادم افتاد که چی بود و چی شد و دلم براش تنگ شد اونوقت توی یه کلیپ صدای یه آقایی پلی شد و گفت تمام عمر کار میکنیم که زندگی کنیم و اونوقت به یه سنی می رسیم و می بینیم فقط کار کردیم و خبری از زندگی نیست و بعد میفتیم دنبال خاطره ها...
اونوقت منم بی خیال خاطره ی کیفم شدم و گفتم اونروزی که داشتمش خوش داشتمش بعد رسیدم به یه پستی که اشاره کرده بود به یه سنی و با خودم گفتم یعنی سال دیگه میشه؟
و پست بعدی اومد که نوشته بود:
همه چیز برای کسی که میداند چگونه صبر کند، به موقع اتفاق میفتد!
خلاصه که
در پیچ و تاب گردش ایام که می رود
در هر سوال جوابیو درهر جواب سوالی نهفته است...