میشود که شاعر نبود و...
شاعرانه زندگی کرد
میشود که دریا نبود و...
بیکرانه زندگی کرد
ولی نمیشود که عاشق نبود و
عاشقانه زندگی کرد ...
کاروان بهشت در مقابلم بود و کسی گفت نور میخواهی
سینی نور را مقابلم گرفته بودند اما دست های من به آن نمی رسید
من عطر نور را حس می کردم . برق نور چشم هایم را پر کرده بود
دستم را دراز کردم همه چیز فراهم بود همه چیز اما
دست من به نور نرسید...
فکر کن طبقی از نور مقابلت باشد و تو فقط نگاهش کنی فقط نگاه....
دلم لک زده بود برات برای صدای دسته جمعی خوندن عاشقات دم دمای صبح ، وقتی داره از دهنشون بخار درمیاد و زیپ کاپشن هاشونو تا بالای بالا کشیدن. همون موقع که دستاشون توی جیبشونه یا دارن باهاش سینه میزنن. هنوزم دلتنگ همه ی این هام و با شنیدن یه صدا به یادشون آوردم چشمامو بستم و رفتم اون دور دورا ........
تازه برگشته بودم که عکس کیف بچگیامو دیدم البته تو استوری بعد و یادم افتاد که چی بود و چی شد و دلم براش تنگ شد اونوقت توی یه کلیپ صدای یه آقایی پلی شد و گفت تمام عمر کار میکنیم که زندگی کنیم و اونوقت به یه سنی می رسیم و می بینیم فقط کار کردیم و خبری از زندگی نیست و بعد میفتیم دنبال خاطره ها...
اونوقت منم بی خیال خاطره ی کیفم شدم و گفتم اونروزی که داشتمش خوش داشتمش بعد رسیدم به یه پستی که اشاره کرده بود به یه سنی و با خودم گفتم یعنی سال دیگه میشه؟
و پست بعدی اومد که نوشته بود:
همه چیز برای کسی که میداند چگونه صبر کند، به موقع اتفاق میفتد!
خلاصه که
در پیچ و تاب گردش ایام که می رود
در هر سوال جوابیو درهر جواب سوالی نهفته است...