حوض ماهی

حوض ماهی

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم ...
حوض ماهی

حوض ماهی

لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم ...

جریان سیال ذهن ۱

پوشی از برف آروم و رقصان روی زمین میومد. 

هر دونه انگار حرفی میزد و از جلوی چشم هام‌ رد میشد

دست هام‌یخ کرده بود و توی جیب های پالتوم فرو برده بودمشون

اما گرم نمیشدن. به همین خاطر زیربقلم گذاشتمشون

و هر از گاهی به حیاط سرک می کشیدم. 

سایه ای بلند تا وسط حیاط کشیده شده بود . کمی خم شدم تا صاحبش

رو ببینم. مردی نسبتا جوان با شلواری کوتاه و خانگی ولی با کاپشن

به ستون تکیه داده بود و پیامک می فرستاد و عمیق سیگار می کشید

کفش کتونی ،شلوارک و کاپشن زیر برف تناقض عجیبی ایجاد کرده بود

 حالا دیگه بوی سیگار هم به مشامم می رسید

نور یک ماشین از پارکینگ بیرون زد و صدای گاز دادنش مرد جوان

تکیه به دیوار زده رو وادار به جابجایی کرد.

ماشین که مثل کشتی بود به سختی خارج شد و درب پارکینگ و

نیمه باز رها کرد و رفت...

سرد بود و بینی ام قرمز شده بود برای همین مشغول بستن صورتم

شدم‌برای همین ندیدم سیگار نیمه سوخته کجا رها شد.

ندیدم پیامک نصفه نوشته شده ارسال شد یا نه و حتی ندیدم 

که همسایه کی روونه خونه شد...

همچنان برف رقصان پایین می اومد ولی به زمین نرسیده آب میشد و

هیچ اثری از برف روی زمین یا حتی درخت ها نبود.

گاهی حقیقت اونقدر داغه که هیچ برفی نمیتونه بپوشونتش...

کاش همسایه سیگاری نبود! برای بچه هاش برای زنش

 برای قلبش و برای تناقض سیگار با شغلش ...

کاش آدم ها دروغ نمیگفتن. کاش نقش بازی نمی کردن. 

کاش حداقل بقیه این نقش هارو باور نمی کردن...

جواب آدمی که دروغ باور میکنه اینه که هر بار دروغ بزرگتری

 بشنوه، ولی آخرش که چی...

راستی آخرش کِیه؟!!




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد